آشنایان ناشناس
چشم دوخته بودم به تلویزیون. یکى از سریالهاى آلمانى را نگاه مىکردم. دیالوگها و بازىها تصنعى بود؛ و داستان، اینقدر لوس بود که حس مىکردم در جایخى یخچالم نشستهام. در همان حال ذهن برفک گرفتهام را مثل دفتر تلفنى خیالى ورق مىزدم. اگرچه شماره تلفن بعضى از آشنایان ناشناسم را مىیافتم، اما حال کسى را داشتم که به مراسم گردنزنى ناباکوف دعوت شده است. بعضى از آشنایان ناشناسم را در ذهن دار زده بودم و بعضىها من را در ذهن دار زده بودند. یکى دو نفر مانده بودند که آنها هم معلوم نبود در کجاى دنیا زندگى مىکنند.
دفتر تلفنم را بستم. آفتاب زیبایى مىتابید. اما در ذهن من باران، سیلآسا مىبارید.